قسمت هجدهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

رامیس، کتابش را از اتاق خودش آورده بود و بر روی مبل جلوی کتابخانه آمیتیس، لم داده بود و مشغول خواندن بود. واقعا از خواهرش انتظار نداشت برای شنیدن اخبار مربوط به او، برنامه های روزانه اش را به هم بریزد. رامیس، صدای کارهای آمیتیس را می شنید و حدس می زد که در آن لحظه، مشغول چکاری است. صدای شیر آب حمام را می شنید و حدس می زد آمیتیس، گلبرگهای گل رزی را که عمو مهران، صبح برایش چیده است را از گلها جدا کرده و درون وان حمام ریخته و آماده حمام می شود. بعد هم نوبت لوسیون بدن و سشوار و آرایش موهایش بود. در آخر هم ربع ساعتی را صرف انتخاب رنگ لاکش می کرد که باید با رنگ لباسی که آنروز می خواست درون خانه بپوشد، ست می بود. رامیس، صدای آمیتیس را به خاطر می آورد که با حالتی دلخور می گفت:" من نمی فهمم چرا باید این لباسای تکراری و ملال آورو تو دانشگاه بپوشیم، مگه یه ذره سلیقه و مد چه ایرادی داره؟!"

اکنون دیگر رامیس، صداهای ناشی از کارهای آمیتیس را نمی شنید و غرق کتابش شده بود. خیالش راحت شده بود که باران، آمیتیس را ندیده است و می توانست از خواهرش کمک بگیرد، تا چند ماهی، رازش را از باران، مخفی نگاه دارد. این آسودگی خیال، به او کمک می کرد تا راحت تر بتواند بر روی کتابش متمرکز شود و مطالب جالب آنرا با ولع ببلعد؛ او عاشق رمانهای خوب بود!

نمی دانست چقدر گذشته است که رایحه ای لطیف و لذت بخش، مشامش را نوازش کرد. غرق در اتفاقات داستان، می اندیشید:"به به! چه عطر دل انگیزی!... این رایحه از کجا می آد!؟" حتی خودش هم متوجه نبود که ذهنش این افکار را با خودش تکرار می کند، صدای آمیتیس او را به خود آورد:" تو هنوز اینجایی؟!" با شنیدن صدای او، از عالم داستانش بیرون آمد و متوجه شد که این عطر خوش، از وجود آمیتیس بر می خیزد و اینبار صدای ذهنش را به خاطر آورد که پرسیده بود این عطر خوش از کجاست و اکنون مغزش، هم می توانست معنای این سوال را بفهمد و هم جوابش را متوجه شود.

جوابش داد:" آره، منتظر تو بودم!" آمیتیس، در حالیکه جلوی آینه ای که کل دیوار سمت اتاق لباسش را می پوشاند، ایستاده بود و موهایش را نوازش می کرد، خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت:" خب، حالا جریان چیه؟!" رامیس که به سرد و بی تفاوت بودن خواهرش، عادت داشت، بر روی مبل، صاف نشست تا ماجرا را برای او تعریف کند:" امروز یه سری اتفاقا سر کلاس برنامه ریزیم افتاد!... اوم!... راستش من به کمک تو نیاز دارم!" آمیتیس لحظه ای از برانداز کردن خودش، درون آینه دست برداشت و در حالیکه لبخند کمرنگی، گوشه لبش نشسته بود، به رامیس نگاه کرد:" می خوای باهات بیام سر کلاستون؟!" رامیس که از حالت او فهمیده بود، احتمالاً راضی کردن او کار ساده ای نخواهد بود، به آرامی گفت:" نه، راستش... فکر کنم چند وقتی تو دانشگاه، نتونم ببینمت!" و بعد با عجله، ادامه حرفش را گرفت:" باید همه جریانو برات تعریف کنم تا متوجه منظورم بشی!" آمیتیس که فهمیده بود رامیس، دلش نمی خواهد هویتش فاش شود، همان علاقه و اشتیاق اندکش را نیز از دست داد و دوباره به چهره خودش درون آینه خیره شد و بعد در حالیکه به سمت در اتاقش می رفت، گفت:" من خیلی گرسنمه!... بیا بریم تو آشپزخونه!" رامیس با سر، تسلیم شدنش را اعلام کرد و به دنبال خواهرش، به راه افتاد.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 16-20 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 73
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: